ای رازسربه مُهر! رو به پنج شنبه کائنات باز خبرهائیست در دلمان... درچشم هایمان... و سرمان پراز امید و آرزوست...
برای خواندن دعای گشایش و فرج، باز خودمان را سپرده ایم به زلال آب و اشک... به همهمه ی روزهایی که چشم به راه جمعه اند مثل ما...
دست هایمان عجیب بوی گل نرگسی می دهند که نشانده ایم در گلدان. عطر قنوت و دعا و خواهش. بوی بغض های شکسته و دور می دهند.
اگرچه سربه زیر می اندازیم و می دانیم هزار- هزار راه نرفته داریم که نیامدید، هزار-هزار ارتفاعی که صعود نکرده ایم...
اگرچه می دانیم قرن هاست فصل و لحظه و سال را، زنده به گور شده ایم در خود، که از سفر بازنگشته اید!؟ و نان و نمک مهربانی سرمان نمی شود و طعم تلخ تنهایی و غربت...
حضرت زمان! اما انگار خواب از سرمان پریده است. انگار دیگر شوریده سر و جمعه خوان شده ایم. غسل کرده ایم از پوچی . انگار چشم هایمان گریه می کنند در فراق عظمت تان و جرات توبه راستین پیدا کرده ایم.
و انگار دست به دامان دقایق چشم انتظاری شده ایم. پایبند پنج شنبه ها و جمعه های ابرآلود. آنجا که پراز فقر و غناست. آنجا که شما با همه بی وفایی و بی معرفتی مان، باز می آیید و دست مهر و بخشش روی سرمان می کشید...
نظر شما